تلويزيون

فرشته احمدي
a_fereshteh@yahoo.com

مرد روبروي تلويزيون نشسته است و با کنترل کاناکها را عوض مي کند. زن با نگاه منتظري به او خيره شده است :

- چطوري اينقدر سخت مي شي؟
- يعني چي؟
- يعني چطوري اينقدر راحت ميتوني همه افکارت رو واسه خودت نگه داري؟چطوري مي توني محل سگ به بقيه نذاري؟
- باز چي شده؟
-اعصابم به هم ريخته .
- اينکه تازگي نداره.
- تازگي نداره فقط همين.علتش هم که برات مهم نيست.
- نه.
- چرا؟
- چون به من مربوط نيست.
- حتي کنجکاو هم نيستي؟

مرد صداي تلويزيون را بلند تر مي کند. زن بعد از کمي سکوت ادامه مي دهد:

- تو راحت مي توني آدم رو ديوونه کني. مي توني آدو رو وادار کني سر به بيابون بذاره.
- من نمي فهمم تو چي ميگي.نميدونم چه انتظاري ازم داري.
- انتظار خيلي زيادي ندارم.دلم ميخواد باهام حرف بزني.

موسيقي تندي از تلويزيون پخش مي شود.مرد نيم نگاهي به زن مي اندازد و چيزي نمي گويد.
- خود تو، واقعا چيزي نيست که دلت بخواد راجع به اون با کسي حرف بزني؟-

مرد با دقت به تصوير تلويزيون خيره شده است.

- چرا ساکت شدي ؟ ديگه حتي کلمات قصارت هم ته کشيده؟
- من حرفي ندارم که بزنم. تو هم دست از سرم بردار.
- اما من حرف دارم.
- بگو.
- تو گوش نميدي.
- مي بيني که دارم گوش مي دم.
- ابنطوري نميشه.
- چه طوري؟
- دلم مي خواد با کسي حرف بزنم که اشتياقي براي شنيدن داشته باشه. با کسي که براش مهم باشه. کسي که جواب آدم رو بده. راجع به حرفهاي آدم فکر کنه. بهشون حسي داشته باشه و دربارشون نظر بده.
- من دارم به حرفات گوش مي دم. ميل خودته اگه چيزي داري بگو.
- ببين من دارم سعي مي کنم خيلي آروم و منطقي باهات حرف بزنم اما تو آدم رو عصباني مي کني و باعث مي شي چيزاي ديگه اي بگم. من امروز اهل دعوا، مرافه نيستم. امروز حالم گرفته، مي خوام باهات حرف بزنم.
- بزن.

مرد صداي تلويزيون را کم مي کند. اما همچنان به صفحه آن خيره شده است.

- همين؟ فکر ميکني گفتن اين کلمه خشک و خالي کمک مي کنه که من حرف بزنم؟ اين آدم رو رم مي ده. اگه تو بيايي پيش من وهمچين چيزي بگي ، بگي؛ دلم گرفته مي خوام باهات حرف بزنم. فکر مي کني منهم ميگم ؛خبر مرگت حرفتو بزن و برو؟
نه.واقعا از ته دلم ، مي خوام بدونم مشکلت چيه. دلم مي خواد به حرفات گوش بدم .تو چي؟
- منهم دلم مي خواد بدونم. اما تو همه ش از اين شاخه به اون شاخه مي پري.حرف اصلي رو نمي گي.
- لابد احساس مي کنم نميشه بگم.لابد کسي تشويقم نميکنه که بگم.
- به هر حال من بلد نيستم بيشتر از اين خودم رو مشتاق نشون بدم.
- چون حوصله نداري. حوصله هيچ چيز رو نداري حتي حوصله خودت رو.تو آينه به صورتت نگاه کردي؟
- صبح نگاه کردم.
- چطوري بود؟
- معمولي.
- هيچوقت شده خوب و سر حال باشي؟ هميشه حداکثر معموليه. تازه اگه خيلي خوش بين باشيم. به نظرمن که الان حسابي درب و داغوني.
- خيلي ممنون.

مرد دوباره صداي تلويزيون را بلند مي کند. زن دو دل است که بماند يا برود. بالاخره مي گويد:
- ببين .بيا يه کاري کنيم.همين الان به ذهنم رسيد. اصلا تو بيا پيش من. يعني تو شروع کن به حرف زدن. بهم بگو دلت گرفته و مي خوايي با من حرف بزني.
- حوصله مسخره بازي ندارم.
- خواهش مي کنم .فرض کن يه بازيه.
- نه حوصله ندارم.
- ميگم ؛فرض کن بازيه.اصلا چرا فرض کني؟ واقعا بازي کنيم. من کمکت مي کنم. شروع کنيم؟
- نه اينجا جام راحت نيست.
- بشين روي اون کاناپه. سيگارت رو واست مي آرم. برم برا خودم يه ليوان آب بيارم .تو هم مي خوري؟
- نه.

مرد جابه جا مي شود و با کنترل تلويزيون را خاموش مي کند. زن بر مي گردد. سيگار و زير سيگاري را نزديک مرد مي گذارد و روي مبل روبروي مرد مي نشيند.

- خب، شروع کن.نه بذار تلفن رو بکشم.
- اين مسخره بازي ها چيه؟
- خواهش مي کنم. فقط چند دقيقه با مزه اس نه؟
- نميدونم.
- خب، بگو.
- چي بگم؟
- بگو؛ حالم خوب نيست.

مرد سيگاري مي گيراند.

- حالم خوب نيست.
- بگو؛ مي خوام باهات حرف بزنم.
- مي خوام باهات حرف بزنم.
- راجع به چي؟ بگو ؛ خودم هم درست نميدونم راجع به چي . فقط دلم مي خواد حرف بزنم.
- خودم هم درست نمي دونم راجع به چي .فقط دلم مي خواد حرف بزنم.
- از چيزي ناراحتي؟ اتفاق بدي افتاده؟ بگو ؛ نه اتفاق خاصي نيفتا ده اما بي خودي ناراحتم.
- اتفاق خاصي نيفتاده. اما ناراحتم ،بي خودي.
- منهم زياد اينطوري مي شم. اينجور موقع ها خيلي خوبه که آدم علت ناراحتي شو کشف کنه.بيشتر وقتا علت ناراحتي آدم چيزاي کوچک و بي اهميتي هستن که رو هم جمع شدن. فکر کن ببين الان نگران چه چيزايي هستي؟ حتي اگه خيلي کوچک باشن بگو.
-... خب؟ چي بايد بگم؟
- بگو؛ امروز صبح دير بيدار شدم. کلي کار داشتم که بايد انجام مي دادم. يادم رفت زنگ بزنم از دکترم وقت بگيرم. به کسي قول دادم که فردا براش کاري انجام بدم اما فردا اصلا وقتشو ندارم و شايد کلي چيزاي کوچک ديگه.
- امروز صبح خيلي دير بيدار شدم. وقتي زياد مي خوابم سرم درد مي گيره. فردا بايد جايي برم که اصلا آمادگي شو ندارم.يکي ، دو روز ديگه بايد پولي رو که از دوستم قرض گرفتم ، پس بدم و شايد کلي چيزاي کوچک ديگه.
- خوب داري پيدا مي کني.همين چيزا کلي اعصاب آدم رو خراب مي کنن. اما آدم باورش نميشه و فکر مي کنه حتما به خاطر چيز مهمتري ناراحته . اما باور کن همين چيزاست. باور مي کني؟ بگو ؛ آره .
- آره.
- ديگه چه چيزايي ؟ دلت مي خواد بيشتر بگي؟ بگو ؛ يه چيز مهمتر که ذهنمو خيلي مشغول خودش کرده، خونه مونه.ازش خوشم نمي آد.خيلي وقتا دلم مي خواد يه چيزايي رو توش تغيير بدم. بعضي از وسايلمون خونه رو خيلي دلگير کردن.مثلا همين مبلهاي قهوه اي گنده.
- يه چيز مهمتر که ذهنمو خيلي مشغول خودش کرده مساله کارمه.از کارم خوشم نمي آد.عوض کردنش هم ريسکه.الان حسابي تو اين کار جا افتادم.
- چه کار ديگه اي مي توني انجام بدي؟ دلت مي خواد اصلا کار نکني؟
- شايد براي مدت کمي.
- يعني مي خوايي همينطوري بشيني تو خونه؟ اينجوري که پاک افسرده مي شي.
- نه. دلم مي خواد يه مدت از محيط شرکت بيام بيرون. شايد مثلا يه مرخصي چند ماهه بگيرم.
- خب ...بعد ؟
- دلم مي خواد نقاشي کنم.
- جدي مي گي؟ هيچوقت نمي دونستم دوست داري نقاشي کني.
- شايد زير زمين رو کارگاه کنم. يه عالمه بوم و رنگ مي خرم و اون پايين حسابي کار مي کنم.

زن دستهايش را به هم مي کوبد.
- عالي مي شه.

مرد خودش را توي کاناپه جابه جا مي کند .
- از منظره هاي باسمه اي خوشم نمي آد. ميدوني حتي سوژه هايي توي ذهنم هست. چيزاي زيادي که تو خوابام خيلي شفاف و واضحند اما حالا تار و کمرنگند. اما مي تونم زنده شون کنم.
- خب؟
- پايين چند متره؟ کوچک نيست نه؟ گاهي لازمه واسه فعال کردن حسم، سفر برم. عکاسي کنم. اون دوربين قديمي ت هنوز کار مي کنه؟
- آره. فکر کنم مشکلي نداشته باشه.
- کمي پس انداز داريم. شايد بتونم از نقاشي هام هم پول در بيارم. آره به نظرم بتونيم مدتي دووم بياريم.
- شايد.
- جونتر که بودم، گاهي نقاشي مي کردم اما گذاشتمش کنار.انتظار داشتم خيلي زود به جايي برسم. اما حالا فرق مي کنه. حالا مي خوام، فقط واسه دل خودم کار کنم. ميدوني وقتي آدم نگران قضاوت ديگران نباشه، هرکاري که دوست داره انجام ميده.هر کاري.حوصله داري يه نگاهي به زير زمين بندازيم؟ فکر کنم خيلي خرت و پرت ريخته باشي اون تو. بايد همه رو جمع و جور کنيم. در و ديوارش بايد رنگ بشن. آره؟ مي آيي پايين؟
- نه خودت برو.
- چرا؟
- الان حوصله ندارم.

زن با کنترل تلويزيون را روشن مي کند.مرد مي گويد:
- بيا...بيا پايين حوصله ت مي آد سر جاش. رنگشو تو انتخاب کن.عصري با هم مي ريم يه خرت و پرت هايي واسه اونجا مي خريم. موافقي؟
- نميدونم هر کاري دوست داري بکن.
- تو اين کارو دوست نداري؟

زن صداي تلويزيون را بلند مي کند.
- اون تابلويي که تو اتاق پدرمه، ديديش؟
- آره.
- اون يکي از کاراي منه. نظرت راجع بهش چيه؟
- خيلي يادم نيست.
- دفعه بعد که ديديش، با دقت نگاش کن. نظرتو بهم بگو.
- اگه يادم موند.
- من دارم ميرم پايين. نمي آيي؟
- نه.

مرد با عجله بيرون مي رود.زن بلند مي شود، روي کاناپه مي نشيند. سيگاري از پاکت سيگارهاي مرد بر ميدارد.آن را روشن مي کند.تمام اتاق از دود سيگارش پر مي شود.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30352< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي